رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

تولد چهار سالگي پسرم در باغ گلستان

سلام نازدونه من نمي دونم چه قدر خوشحالم كه تو رو دارم  و از خدا ممنونم به خاطر هديه زيبايي چون تو  پس از برنامه ريزي ها و كلنجارهاي ذهني كه براي تولدت چه كار كنيم  آخر تصميم نهايي رو با بابارضا گرفتيم و جشت تولد رو تو سفره خونه سنتي باغ گلستان برگزار كرديم. خدا را شكر همه چي به خوبي گذشت و خيلي خوب برگزار شد. و از همه بهتر اين بود كه عزيز جون بابارضا و خاله ثريا هم تونستن توجشن تولد تو باشن و الته خاله آذر هم آنلاين تولد رو مي ديد. تم تولد رو هم امسال حمل و نقل انتخاب كردم و كيك تولد رو هم مثل سال قبل خودم درست كردم و با توجه به تم تولد برات شكل يك جاده تزيين كردم كه كوه و ماشين داشت و تو هم خيلي ازش خوشت ...
22 مرداد 1396

خدا من چه زود رسيديم به تولد 4 سالگي

سلام  همه جونم  چشم به همي زدم و البته عمري سپري كردم و رسيديم به تولد 4 سالگي باورم نميشه كه 4 ساله مامانم  و اين افتخار و دارم كه بعضا تنها آغوش گرم براي پناه تو هستم كه از تمام درد ها و خستگي ها و ناملايمتي ها به من پناه مي آوري رادوينم  تكه جونم  سالي كه گذشت پر از دغدغه و سختي و گاه هم شادي برايمان بود  تو چه قدر بزرگ تر شدي و چه قدر ديد و حرفات نسبت به سالهاي قبل تغيير كرد  ان قدر دوست دارم كه دلم مي خواد فقط از عشقم به تو بگم  از وقتي كه خسته ميام مي رسيم خونه و تو مي پري تو بغلم و واي چه حالي ميده كه لوپ كوچيكتو بوس مي كنم و دلم مي خواد گازت بزنم  و تو هم از د...
18 مرداد 1396

نوه ششم خانواده و يك دختر ناز به نام نهال

سلام عزيز دلم  خدا را هزار مرتبه شكر كه خدا دوباره به ما لطف كرد و يه نيني سالم و زيبا به خانواده ما عنايت كرد و به لطف خدا بعد از 5 نوه پسر يك دخمل ناز و سالم بهمون داد. نهال جون دختر عموي زيباي شما روز جمعه 6 مرداد چشم به جهان گشود. قدمش براي خانواده عمو داود و زن عمو مينا و نوشادي مبارك باشه 
7 مرداد 1396

حضور در پارك ارم

نازدونه من  سلام  روز و شب هاي كنار تو بودن بهترين لحظه هاي زندگيمو برام تداعي مي كنه  طي برنامه اي كه بابارضا جون برامون ريخت قرار شد شب جمعه بريم پارك ارم و اين اولين حضور رسمي تو براي رفتن به شهربازي بود. اولش كمي دلهره داشتم ،‌چون تو گاها توي شهربازي هاي سر پوشيده ديگه،سوار وسايل بزرگ نمي شدي كه زياد بالا و پايين مي رفت و مي چرخه  اما اين بار كاملا سنگ تموم گذاشتي و مايه افتخارم شدي. اول كه بي نهايت شلوغ بود و با هزار داستان تونستيم وارد پارك بشيم و بعد جا پارك پيدا كرديم و آغاز بساطمون رو پهن كرديم  كه جونم برات بگه كه از سيزده بدر هم شلوغ تر بود و آدم ها رودل هم ديگه نشسته بودن. گل ...
1 مرداد 1396
1